کافه فردوسی

ساخت وبلاگ

 

روز هایی هم بود که دلش برای آفتاب و سایه کنار خیابان تنگ می شد، رنگ هر چیز برازنده اش بود، سبزی برگ، آبی آسمان، قهوه ای قهوه.لطفا یک قهوه ترک. شیطنت هم می کرد. بی زحمت چند قطره عرق هم در آن بچکانید. ما اینجا عرق نداریم.خوب، تهیه کنید. پول خردی گوشه بشقاب گذاشت و زیر لبی گفت سگ خور. چند قطره؟ قطره نه، جرعه. چند جرعه؟ حالا دو سه جرعه هم شد، شد. کافه فردوسی بود یا جای دیگر، چه فرقی می کرد؟ به محضی که بهش سلام می کردم، نیم خیز می شد، کلاه شاپواش را از سر بر میداشت و ادای احترام می کرد. آن قدر می ایستاد تا ببیند من از جلو در بادبزنی به کدام سمت می روم. دست و پام را گم می کردم و حال خودم را نمی فهمیدم. بی آن که بتوانم چشم از او بردارم، تو دلم گفتم بوی قهوه ای کت و شلوارتان حالی به حالی ام می کند، دوخت فرنگ است؟ گمان نمی کنم دوخت این جاها باشد. یک بار دیگر لبخندی زد و نشست. باز هم دیر جنبیده بودم. بایستی آن قدر اعتماد به نفس می داشتم که فرصت نشستن پیدا نکند، یا نه، رخصت ندهم چشم از من بردارد.

روز بعد بازی را بردم. وقتی وارد شدم، سلام کردم و یکراست به طرف میزش رفتم. تمام قد از جا بلند شد، دگمه کتش را بست. بوی قهوه نمی آمد، خاکستری پوشیده بود. زیر آن کت و شلوار تمیز و اطو خورده، یک گُله آتش چال کرده بود که بایستی خاکستر را پس می زدی تا هرم آتش بزند بیرون. گفتم بر چشم بد لعنت و در ذهنم برایش اسپند دود کردم، کندر و گلپر هم ریختم، بوی خوشی داشت. و چه دودی!

 

 

سه مرد دور میزش نشسته بودند و هر سه نفرشان سیگار می کشیدند. دوباره بهش سلام کردم و دستم را در دستش گذاشتم. بی خیال و رها، انگار تمام وجودم را در دستش گذاشته ام، و حالا دلم می خواست بر کف دستش بخوابم. خوابیدم. او با دست دیگرش پیکرم را پوشاند و یکی دو بار به پشت دستم زد. چشم هاش به دودو افتاده بود، و رگ های منقلب شقیقه هاش آن هجای سرخ را تکرار می کرد: ((سلام.))

((سلام.))

گفتم: ((بعدا می توانم خدمت شما برسم؟)) و با چشم به آن سه مرد اشاره کردم که یعنی در حضور این ها نمی شود.

گفت: ((چرا نتوانید؟))

گفتم: ((کِی؟))

گفت: ((کی کار شیطان است.))

خوشم آمد. با تمام وجود خندیدم و با چشم هام میخواستم بخورمش.

دستم را فشار داد و رها نکرد، و من لرزش قلبش را در دستش می شنفتم. گذر زمان را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کنم. به طرف پنجره رفتم، پشت میز همیشگی ام نشستم و وقتی بر قرار می شدم، احساس می کردم همچنان ایستاده است. با سر تشکر کردم، نشست. نیم خیز شد و باز نشست. استکان قهوه اش را به نشانه تعارف به طرفم بالا گرفت و یک جرعه سر کشید. شاید هم یعنی به سلامتی شما.

 

 


برچسب‌ها: عباس معروفی, پیکر فرهاد, نقاشی روی جلد قلمدان, زن تابلو نقاشی, آفتاب و سایه کنار خیابان

پالتون...
ما را در سایت پالتون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paltono بازدید : 218 تاريخ : دوشنبه 21 خرداد 1397 ساعت: 2:59